سفارش تبلیغ
صبا ویژن



طاها - اهسته اهسته






درباره نویسنده
طاها - اهسته اهسته
مدیر وبلاگ : طاها[38]
نویسندگان وبلاگ :
tahere[0]

نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تونیست/انکه ارام کند درد مرا غیر تو کیست؟! من منتظر لحظه ی دیدار تو هستم/سخت است بگویم که گرفتار تو هستم/هرچند که دور از منی و من ز تو دورم/برجان تو سوگند که دلتنگ تو هستم.
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهمن 1388
دی 1388
دی89
مرداد 89
دی 89
اردیبهشت 90
تیر 90
خرداد 90
مرداد 90


لینکهای روزانه
سامی یوسف [17]
گل نرگس [27]
[آرشیو(2)]


لینک دوستان
***جزین***
سکوت ابدی
هم نفس
سفیر دوستی
مشاوره - روانشناسی
Dark Future
زندگی
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
ویژه نامه حسبان پردیس
شاه تور
با ولایت زنده ایم
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
صدفی برای مروارید
آقا رضا
شاهکار
پرسپولیس
کلبه ی عشق
سکوت پرسروصدا

پارسال دوست امسال آشنا
هر چی که دلت می خواد
غلط غو لو ت
آزاد اندیشان
زندگی کاروانی
تبریک می گوییم شما به ساحل رسیدید!!!!!
گپ و گفت و.......
سه ثانیه سکوت
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
سنگ صبور
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
دیگه دیره...
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
Romance
کشتی کج
عاشقانه

اسیر عشق...
یکی بود هنوزهم هست
باران
JUST
گل یخ
تنهایی
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
عاشق تنها....
آریایی
آرش...پسر ایده آل من
جالب اما خواندنی
کلبه ی درویشی
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
ice boys
قصه ها وافسانه های ملل
گل نرگس
عروسک
اخرین نفس
نگاره ها....
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
طاها - اهسته اهسته


لوگوی دوستان






































وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :82806
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

تو به من خندیدی و نمیدانستی من

به چه دلهره از باغ همسایه سیب را دزدیدم.

باغبان در پی من تند دوید.

سیب را دست تو دید.

غضب الوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من ارام ارام خش خش

گام تو تکرار کنان میدهد ازارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت.!!!



نویسنده » طاها » ساعت 1:9 عصر روز چهارشنبه 90 مرداد 19

...

ترجمه:

مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون همیشه مایه ی خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره.خیلی خجالت کشیدم. اخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟به روی خودم نیاوردمو فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت:هووو....مامان تو فقط یه چشم داره.فقط دلم میخواست یه جوری خودمو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا میکرد و منو.....کاش مادرم یه جوری گم وگور میشد...روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟!!...اون هیچ جوابی نداد...

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم.چون خیلی عصبانی بودم.احساسات اون برام هیچ اهمیتی نداشت.دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه ی تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج کردم.واسهخودم خونه خریم.زن و بچه و زندگی... از زندگی و بچه ها و اسایشی که داشتم خوشحال بودم.تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا...اونم بی خبر.سرش داد زدم:(چطور جرات کردی بیای به خونه ی من و بچه های منو بترسونی؟) گم شو از اینجا!همین حالا.اون به ارامی جواب داد:0اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه ادرس رو عوضی اومدم)وبعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روذ یک دعوتنامه اومد در خونه ی من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدیدی دیدار دانش اموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یه سفر کاری میرم.بعد از مراسم رفتم به اون کلبه ی قدیمیمون.البته فقط از روی کنجکاوی.همسایه ها گفتن که اون مرده.ولی من حتی یه قطره اشک هم نریختم.اونا یه نامه به من دادندکه اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

ای عزیزترین پسر من.من همیشه به فکر تو بوده ام.منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم وبچه هاتو ترسوندم.خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که داری میای اینجا.ولی من ممکنه نتونم از جام بلند شمکه بیام تو رو ببینم.وقتی داشتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.اخه میدونی...وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یه تصادف یه چشمتو از دست دادی.به عنوان یه مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو به طور کامل ببینه

با همه ی عشق و علاقه ی من به تو

مادرت.

 



نویسنده » طاها » ساعت 9:35 صبح روز سه شنبه 90 مرداد 18

...

باتشکر از استاد محترم جناب اقای غفاری که در یادگیری این زبان شیرین شاگردانش را دلسوزانه یاری میدهد.وتقدیم به انان که در مسیر سخت زندگی خود قدردان همسفران خود میباشند.

My mom only had one eye. I hated her…she was such embarrassment.she cooked for students&teachers to support the family.there was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me. I was so embarrassed.how coud she do this to me?i ignored her threw her a hateful look and ran out. the next day at school one of my classmates said:eeee,your mom only has one eye! I wanted to bury myself.i also wanted my mom to just disappear.so I conforted her that day and said,if you are only gonna make me a laughing stock,why don’t you just die?!!!

My mom did not respond…I didn’t even stop to think for a second about what I had said .because I was full of anger. I was oblivious to her feelings.i wanted out of that house,and have nothing to do with her. So I studied real hard,got a chance to go to Singapore to study.

Then, I got married. I bought a house of my own. I was happy with my life, my kids and the comforts. The one day,my mother came to visit me.she hadn’t seen me in yeas and she didn’t even meet her grandchildren. When she stood by the door, my children laughed at her,and I yelled at her for coming over uninvited. I screamed at her,"how dare you come to my house and scare my children!"

Get out of here now!!!

And to this,my mother quietly answered,"oh, I am so sorry. I may have gotten the wrong address,"and she disappeared out of sight.

One day,a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore. So I lied to my wife that I was going on business trip. After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. My neighbors said that she died. I did not shed a single tear. They handed me a letter that she had wanted me to have.

 My dearest son,I think of you all the time.i am sorry that I came to Singapore and scared your children. I was so glade when I heard you were coming for the reunion. But I may not be able to even get out of bed to see you. I am sorry that I was a constant embarrassment to you when you growing up. You see….....when you were very little,you got into an accident,and lost your eye.as a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.so I gave you mine. I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me,in my place,with that eye.

With my love to you,

Your mother.



نویسنده » طاها » ساعت 8:47 صبح روز سه شنبه 90 مرداد 18

 

 

وجودم در نفس سرد باغ خشکیده است

 

و بغض گلویم ، زخم می زند آخرین نفس هایم را

 

به فریادم برس ، خدای مهربان



نویسنده » طاها » ساعت 6:45 صبح روز پنج شنبه 90 مرداد 6

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی

شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی

اه باران من سراپای وجودم اتش است

پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی

 



نویسنده » طاها » ساعت 7:21 صبح روز پنج شنبه 90 تیر 30

سردی ولی کنار تو باشعله ها هم نفسم

شبی کویریم ولی با تو به بارون میرسم

تلخی ولی با بودنت دیوونه میشم دم به دم

شیرینی زندگیرو نفس نفس حس میکنم

ساکتی اما تو چشات غوغای نور و شبنمه

میتر سم از رسیدن اینده ای که مبهمه

باتو یه دنیا شادیم اگرچه دور و بی کسم

از خشکی نگاه تو به مرز دریا میرم

دریا خود خود تویی که غرق طوفان توام

شب غرق زیبایی میشه وقتی نگاهت میکنم

 



نویسنده » طاها » ساعت 5:39 صبح روز چهارشنبه 90 تیر 22

ای بشر خیزو ببین

کندر این بهبوحه ی شرق زمین

واندر این تاب وتب کشف زمین

 ادمیت هست هنوز؟

که اگر بود نمی ماند غریب

ان خدایی که همینجاست هنوز.



نویسنده » طاها » ساعت 6:43 صبح روز سه شنبه 90 تیر 14

گفتم: خدایا از همه دلگیرم.گفت:حتی از من؟

گفتم:خدایا دلم را ربودند.گفت:پیش از من؟

گفتم:خدایا چقدر دوری.گفت:تو یا من؟

گفتم:خدایا کمک خواستم.گفت:غیر از من؟

گفتم:خدایا دوستت دارم.گفت:بیش از من؟



نویسنده » طاها » ساعت 8:56 صبح روز سه شنبه 90 تیر 7

زمان اشنایی:مرد رویاهام

زمان نامزدی:عشقم

زمان ازدواج:همنفسم

بعد1ماه:جان دلم

بعد2ماه:سایه ی سرم

بعد3ماه:شوهرم

بعد1سال:اقا بالا سر

بعد2سال:بخور وبخواب

بعد3سال:نره غول

بعد4سال:لندهور

5سال به بعد:مرتیکه بیشعور نفهم مفتخور نمکنشناس.

البته بلا نسبت شما

 

 



نویسنده » طاها » ساعت 2:39 صبح روز یکشنبه 90 خرداد 29

باز باران بی ترانه/ گریه هایم عاشقانه/ می خورد بر سقف قلبم/ یاد ایام تو داشتن/ می زند سیلی به صورت/ باورت شاید نباشد/ مرده است قلبم ز دستت/ فکر آنکه با تو بودم/ با تو بودم شاد بودم/ توی دشت آن نگاهت/ گم شدن در خاطراتت...



نویسنده » طاها » ساعت 2:39 عصر روز پنج شنبه 90 اردیبهشت 8

<      1   2   3   4      >