سفارش تبلیغ
صبا ویژن



... - اهسته اهسته






درباره نویسنده
... - اهسته اهسته
مدیر وبلاگ : طاها[38]
نویسندگان وبلاگ :
tahere[0]

نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تونیست/انکه ارام کند درد مرا غیر تو کیست؟! من منتظر لحظه ی دیدار تو هستم/سخت است بگویم که گرفتار تو هستم/هرچند که دور از منی و من ز تو دورم/برجان تو سوگند که دلتنگ تو هستم.
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهمن 1388
دی 1388
دی89
مرداد 89
دی 89
اردیبهشت 90
تیر 90
خرداد 90
مرداد 90


لینکهای روزانه
سامی یوسف [17]
گل نرگس [27]
[آرشیو(2)]


لینک دوستان
***جزین***
سکوت ابدی
هم نفس
سفیر دوستی
مشاوره - روانشناسی
Dark Future
زندگی
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
ویژه نامه حسبان پردیس
شاه تور
با ولایت زنده ایم
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
صدفی برای مروارید
آقا رضا
شاهکار
پرسپولیس
کلبه ی عشق
سکوت پرسروصدا

پارسال دوست امسال آشنا
هر چی که دلت می خواد
غلط غو لو ت
آزاد اندیشان
زندگی کاروانی
تبریک می گوییم شما به ساحل رسیدید!!!!!
گپ و گفت و.......
سه ثانیه سکوت
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
سنگ صبور
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
دیگه دیره...
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
Romance
کشتی کج
عاشقانه

اسیر عشق...
یکی بود هنوزهم هست
باران
JUST
گل یخ
تنهایی
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
عاشق تنها....
آریایی
آرش...پسر ایده آل من
جالب اما خواندنی
کلبه ی درویشی
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
ice boys
قصه ها وافسانه های ملل
گل نرگس
عروسک
اخرین نفس
نگاره ها....
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
... - اهسته اهسته


لوگوی دوستان






































وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :81364
بازدید امروز : 4
 RSS 

   

...

ترجمه:

مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون همیشه مایه ی خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره.خیلی خجالت کشیدم. اخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟به روی خودم نیاوردمو فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت:هووو....مامان تو فقط یه چشم داره.فقط دلم میخواست یه جوری خودمو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا میکرد و منو.....کاش مادرم یه جوری گم وگور میشد...روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟!!...اون هیچ جوابی نداد...

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم.چون خیلی عصبانی بودم.احساسات اون برام هیچ اهمیتی نداشت.دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه ی تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج کردم.واسهخودم خونه خریم.زن و بچه و زندگی... از زندگی و بچه ها و اسایشی که داشتم خوشحال بودم.تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا...اونم بی خبر.سرش داد زدم:(چطور جرات کردی بیای به خونه ی من و بچه های منو بترسونی؟) گم شو از اینجا!همین حالا.اون به ارامی جواب داد:0اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه ادرس رو عوضی اومدم)وبعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روذ یک دعوتنامه اومد در خونه ی من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدیدی دیدار دانش اموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یه سفر کاری میرم.بعد از مراسم رفتم به اون کلبه ی قدیمیمون.البته فقط از روی کنجکاوی.همسایه ها گفتن که اون مرده.ولی من حتی یه قطره اشک هم نریختم.اونا یه نامه به من دادندکه اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

ای عزیزترین پسر من.من همیشه به فکر تو بوده ام.منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم وبچه هاتو ترسوندم.خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که داری میای اینجا.ولی من ممکنه نتونم از جام بلند شمکه بیام تو رو ببینم.وقتی داشتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.اخه میدونی...وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یه تصادف یه چشمتو از دست دادی.به عنوان یه مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو به طور کامل ببینه

با همه ی عشق و علاقه ی من به تو

مادرت.

 



نویسنده » طاها » ساعت 9:35 صبح روز سه شنبه 90 مرداد 18