از همیشه بیشتر غبار روی شیشه پاک به نظر می امد.
با انگشت لرزانم به اندازه ی اسم زیبایت غبار شیشه را لمس کردم.
وتو با افتاب تبسمی شیرین به دلم نشاندی...
باران گرفت...
قطره هایش تو را از روی شیشه شست ,به همراه ان همه غبار پاک!
هنگام مهتاب به اسمان نگریستم.
اندک غباری روی انگشتانم به جا مانده بود.
ان را به صورت اسمان کشیدم.
و تو برای همیشه در اسمان ماندی....
خوب شد نامت را در نخستین حا دثه عشق
روی چشمانم کتیبه کردم!
حالا هر وقت دلم هوایت را دارد به اسمان مینگرم.
نویسنده » طاها » ساعت 8:36 صبح روز چهارشنبه 90 آبان 4