سفارش تبلیغ
صبا ویژن



اهسته اهسته






درباره نویسنده
اهسته اهسته
مدیر وبلاگ : طاها[38]
نویسندگان وبلاگ :
tahere[0]

نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تونیست/انکه ارام کند درد مرا غیر تو کیست؟! من منتظر لحظه ی دیدار تو هستم/سخت است بگویم که گرفتار تو هستم/هرچند که دور از منی و من ز تو دورم/برجان تو سوگند که دلتنگ تو هستم.
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهمن 1388
دی 1388
دی89
مرداد 89
دی 89
اردیبهشت 90
تیر 90
خرداد 90
مرداد 90


لینکهای روزانه
سامی یوسف [17]
گل نرگس [27]
[آرشیو(2)]


لینک دوستان
***جزین***
سکوت ابدی
هم نفس
سفیر دوستی
مشاوره - روانشناسی
Dark Future
زندگی
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
ویژه نامه حسبان پردیس
شاه تور
با ولایت زنده ایم
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
صدفی برای مروارید
آقا رضا
شاهکار
پرسپولیس
کلبه ی عشق
سکوت پرسروصدا

پارسال دوست امسال آشنا
هر چی که دلت می خواد
غلط غو لو ت
آزاد اندیشان
زندگی کاروانی
تبریک می گوییم شما به ساحل رسیدید!!!!!
گپ و گفت و.......
سه ثانیه سکوت
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
سنگ صبور
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
دیگه دیره...
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
Romance
کشتی کج
عاشقانه

اسیر عشق...
یکی بود هنوزهم هست
باران
JUST
گل یخ
تنهایی
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
عاشق تنها....
آریایی
آرش...پسر ایده آل من
جالب اما خواندنی
کلبه ی درویشی
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
ice boys
قصه ها وافسانه های ملل
گل نرگس
عروسک
اخرین نفس
نگاره ها....
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اهسته اهسته


لوگوی دوستان






































وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :81289
بازدید امروز : 2
 RSS 

   

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند...!

وسیله ی کسانی بودم که هرگز انها را وسیله قرار ندادم...!

دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل انها را نداشتم...!

و تو می دانی که عشق چیست ای خدای مهربانم...

عشق...سکوتی است در برابر همه ی اینها...!

حالا میفهمم که تو چقدر غریبی...

تو عاشق این انسانهایی...این انسانهای ظالم که فقط میخواهند دل دیگران را بشکنند...

انسانهایی که زرگ تر بودن برایشان ارزش شده و در مورد همه ی بندگانت به راحتی قضاوت می کنند و

با خوش حالی از زرنگی و با هوش بودن خود سخن می گویند...

همه ی انها به فکر زرنگ تر بودن و مچ گرفتند و فقط برای تقویت همین چیزها تلاش میکنند...

دیگر کسی عشق واقعی را نمیفهمد/محبت واقعی را نمیداند/از تو حرف میزنند ان هم حرف های زیبا

اما به هیچ کدام عمل نمیکنند...

تو غریبی اما من...من بنده ی حقیر غریبتر در میان این انسان های بی مهر و ظالم...

به دادم برس...

 



نویسنده » طاها » ساعت 10:4 صبح روز چهارشنبه 90 دی 28

...

نه تو می مانی و نه من...

ونه اندوه

ونه هیچیک از مردم این ابادی...

به حباب نگران لب رود قسم!!!

وبه کوتاهی ان لحه ی شادی که گذشت!

غصه هم خواهد رفت!

انچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...



نویسنده » طاها » ساعت 10:34 صبح روز چهارشنبه 90 دی 21

 

گاه این نازک دلم یاد رویت میکند/

با دیدار گل یاد بویت میکند/

گاه با دلواپسی در کنار پنجره/

از هزارا قاصدک پرس و جویت میکند.



نویسنده » طاها » ساعت 8:47 صبح روز جمعه 90 آذر 11

بی پروا شده ام از بیدل شدنم....

هیچگاه گمان نمی کردم به جرم دوست داشتنت

 ای مهربان من...

اینگونه تنبیه شوم.

دیگر برایم صبری نمانده...

قبل از تباه شدنم دستانم را بگیر.

نفس هایم به شمارش لحظه های دلتنگیم مشغولند و

قلبم به اغوش کشیدن تو.

لحظه های دور از تو با تیک تیک خواندن ساعت خاطر دیوار می شوند.

به گمانم عاشق شده ام...

کاش...

ماه بداند که امشب تنها نیست.

 



نویسنده » طاها » ساعت 6:28 صبح روز شنبه 90 آبان 21

نیمه پنهان شب را صدا کن

تا افتاب چشمانت سحر خیز شود.

انگاه که قلب من بیتاب نگاه درخشان توست

سیاه شب با تمام برتریش مغلوب سیاهی چشمانت میشود.

میتوانم تلاشت را ببینم.

برای روزی که تمام گنجشک ها ازاد بخوانند

و قرمز گونه های اغوشی پاک و مهربان

 دلت را گرم کندو پا هایت جانی دوباره بگیرند.

تو هم مانند من تنهایی...

میدانم همانند دل کوچکت به دنبال دلی تنها و خسته از همه ی انسانهایی.

پس به من بنگر...

به سمت من بیا...من تو را میخوانم.

پس...

برای زندگی...

به نام عشق...

وبه یاد دلدادگی...

نیمه دیگر من  ,نیمه پنهان شب را صدا کن...

مرا صدا کن...

 

 



نویسنده » طاها » ساعت 6:59 صبح روز جمعه 90 آبان 13

از همیشه بیشتر غبار روی شیشه پاک به نظر می امد.

با انگشت لرزانم به اندازه ی اسم زیبایت غبار شیشه را لمس کردم.

وتو با افتاب تبسمی شیرین به دلم نشاندی...

باران گرفت...

قطره هایش تو را از روی شیشه شست  ,به همراه ان همه غبار پاک!

هنگام مهتاب به اسمان نگریستم.

اندک غباری روی انگشتانم به جا مانده بود.

ان را به صورت اسمان کشیدم.

و تو برای همیشه در اسمان ماندی....

خوب شد نامت را در نخستین حا دثه عشق

روی چشمانم کتیبه کردم!

حالا هر وقت دلم هوایت را دارد به اسمان مینگرم.



نویسنده » طاها » ساعت 8:36 صبح روز چهارشنبه 90 آبان 4

مانند دریا هستی

پاک و بی انتها

سیاهی چشمانت به لطافت گرم افتاب روحم را می نوازد.

تو را دوست میدارم.

بیا...

به همراه تمامی تمامم

چشم به راه تو

در این جاده بی نشان نشسته ام.

بیا...

تمامی احساسم/تمامی وجودم/تمامی تمامم/تو را میخواهند.

تو را دوست می دارم.

بیا...

زودتر بیا...



نویسنده » طاها » ساعت 7:10 صبح روز سه شنبه 90 مهر 26

 

تنهایم مگذار...

دیوار استوار  ,   پنجره ی بدون هوا.

دلم گرفته است.

دلم هوایت را دارد.

فریادم را در کدام فضا رها کنم که اوار نسازد؟

راهی به بیرون نیست.

تمامی مسیر ها را دزدیده اند مثل تک تک ستاره ها.

جریان سریع زمان بی تاب است برای انتها.

جسور و محکم مرا میکوباند.

تو به من گفتی محکم باش.

پس محکم میمانم.

تنهایم مگذار...

دل کوچکم با امید تو پر شده.

قسم به اشک هایم تنها یک ارزو دارم.

بعد از خدا تو پناهم باشی.

خسته ام از بی پناهی.

با خیالت نفس می کشم.

اگر تبسمی بر لبانم می نشیند  ,ان هم با یاد توست.

همه می دانند که دل کوچکم در بند توست.

تنهایم مگذار...

شاید...

شاید این اخرین راه باشد.

با من می مانی؟!



نویسنده » طاها » ساعت 7:35 صبح روز پنج شنبه 90 مهر 14

ارزودارم

نیلوفر به دریاهای ازاد سفر کند.

ارزو دارم

بید مجنون لیلی اش را بیابدو

رها بر روی چمن ها قدم زند.

رزو دارم

عروسک روی دیوار از استشمام هوای دشت لذت ببرد.

ارزو دارم

مثل اخر قصه های مادر بزرگ

خورشید و ماه به جای سیاهی

یکدیگر را در اغوش کشند.

ارزو دارم

همه ی ارزوهایم با پاکی تو یکی شوند و

هم بال با فرشته ها تا بینهایت رویا اوج بگیرند.



نویسنده » طاها » ساعت 8:28 صبح روز سه شنبه 90 شهریور 15

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم.

کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم.

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود.

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند.

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم.

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود.

کاش قلبها در چهره بوداما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمیفهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.

گاهی وقتا سکوت بهتر از فریاد تو خالیست....

سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمد.

سکوتی که سرشار از نگفته هاست.

نا گفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزار درد است.

دنیا را ببین...

بچه که بودیم از اسمان باران میبارید.اکنون که بزرگ شدیم از چشمانمان میبارد.

بچه که بودیم همه چشمای خیسمونو میدیدند.بزرگ شدیمو هیچکس نمیبینه.

بچه که بودیم توی جمع گریه میکردیم.بزرگ که شدیم تو خلوت.

بچه که بودیم راحت دلمون نمیشکست.بزرگ که شدیم خیلی اسون دلمون میشکنه.

بچه که بودیم همه رو؟؟تا دوست داشتیم.بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی  ,بعضی هارو کم وبعضی ها رو هم بینهایت دوست داریم.

بچه که بودیم قضاوت نمیکردیم و همه رو یکی میدیدیم.

اما ....

چرا الان که بزرگ شدیم دائم داریم قضاوت میکنیم و دل همه رو میشکنیم بدون اینکه خودمون بفهمیم؟

 چرا به همه شک داریم و فکر میکنیم همه میخوان ما رو گول بزنن؟

چرا همیشه همه جا ادعای بزرگی و داناییمون میشه اما حتی یه ذره معرفت جواب دادن خوبی دیگرانو نداریم؟

چرا فکر میکنیم هرکس به ما محبتی میکنه برای خودمون نیست واسه ی چیزهای دیگست؟

چرا الان که بزرگ شدیم درکمون در مورد همه چیز پایین اومده؟

چرا به جای اینکه جواب محبت های ادمارو بدیم بیشتر دوست داریم ضجرشون بدیم؟

چرا تو دنیا عوض اینکه دنبال محبت کردن باشیم دنبال این هستیم که از همه زرنگ تر باشیم؟

چرا تواین دنیا هر چی بیشتر مهربون باشیم  ,هرچی بیشتر صادق باشیم بیشتر تو باتلاق فرو میریم؟

چرا قضاوت میکنیم؟

چرا همیشه دوست داریم ادمارو سوژه خنده ی خودمون کنیم؟

 چرا وقتی میفهمیم دیگران دوستمون دارن به احساسشون نیش خند میزنیمو اونا رو به بازی میگیریم؟

مگه ما ادعامون نمیشه که بزرگیم.پس چرا اینقدر با کارامون و قضاوتامون بقیه ی ادما رو میشکنیم. مگه بزرگ بودن به این نیست  که دلامون بزرگ باشه؟پس چرا نیست؟....خواهش میکنم بیاین سعی کنیم کمترقضاوت کنیم.گاهی وقتا اون چیزی که داریم میبینیم حقیقت نیست.ممکنه پشتش خیلی چیزای دیگه هم باشه....بیاین سعی کنیم اگه از چند نفر بدی میبینیم بقیه ادمارو هم به همون چشم نبینیم.بیاین سعی کنیم به جای انتقامو لجبازی ببخشیم.بیاین قدر دان اونایی باشیم که تو زندگی مارو یاری میدن و تو مشکلات همراهمونند.دوستای خوبم ما هیچوقت نمیتونیم ادما رو بشناسیم.گاهی وقتا میشه ازادمایی که خیلی بهشون ایمان داریم هم ضربه بخوریم....حتی از برادر و خواهرمون.....هیچوقت نمیتونیم به هیچکس اعتماد کنیم اما همیشه میتونیم خالصانه محبت کنیم......

واقعا این چه دنیاییه؟؟؟!!!

شاید این چیزایی که گفتم به نظر تکراری بیاد و هممون اینارو بدونیم.اما این ویژگی های اکثر ما ادماست که خودمون هم ازشون بیخبریم.پس چه خوب میشه یه خورده در مورد کارهامون فکر کنیم تا ادمای اطرافمون رو اینقدر نرنجونیم.



نویسنده » طاها » ساعت 11:27 عصر روز جمعه 90 مرداد 28